۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه
اینها را نباید کشت، فقط روزی پاسخگوی جنایات خود باشند!
گفت : ......عزیزم،
روزی روزگاری، دختری بود که در تهران به دنیا آمده بود. نطفهاش در جنگ بسته شده بود. دلهره در بطن وجودش خانه کرده بود، از همان بدو تولد... شاید نتیجهٔ طپش قلبهای مضطرب پدرش بود یا مادرش...
دختری بود که رویا پردازی میکرد، میخواست خورشید را تصاحب کند و به همهٔ زیباییهای دنیا برسد. انگشتان دستانش رشد میکردند و رشد میکردند تا به اندازهٔ قطر زمین شوند. دلش میخواست همهٔ آدمها رو در آغوش بکشد ، دلش میخواست اونقدر قدرت داشت که نامردهای عالم رو نابود میکرد، دلش میخواست نامردهای عالم را با بوسهای از بین ببرد و نه با گلوله و تفنگ ... دلش میخواست به آنها که جان خود رو فدای آزادی میکنند بگوید درود درود درود.
با این حال، میتونم شرط ببندم که امیدوارترین دختر جهان بود! امید برای آینده، آزادی، تغییر...
گفتم : میتوانی بوسه زدن بر صورت خمینی و لاجوردی و احمد خاتمی و جنتی و ... را تصور کنی؟
دشمن این جانوران بودن مساوی با بوسه مِهر زدن بر بشریت است!
گفت : اگه اینها مامان يا بابا یا داداشم رو میکشتن، اونوقت باز هم من میتونستم با بوسهای اینها را از بین ببرم؟ یا با چاقوئی بدنشون رو تیکه تیکه کنم؟
الان که فکر میکنم میبینم همون گلوله بهتره! اما خوب، تو خواب، وقتی خوابند پس! که زجر نکشن!
نه! من اونقدر قوی نیستم که بتونم با بوسه این وحشی ها رو بکشم ...
چطوری میشه یک انسان رو کشت؟
چطور میشه لاجوردی رو نکشت؟
گفتم : منهم از کشتن بیزارم و آرزویم ایرانی بدون اعدام و تیرباران است.
و به همین دلیل نمیتوانم با مهرورزی از این جانیان نام ببرم. اینها تجسم عینی اعدام و تیرباران و مرگ هستند. اینها را نباید کشت، فقط روزی پاسخگوی جنایات خود باشند. همین
روزی روزگاری، دختری بود که در تهران به دنیا آمده بود. نطفهاش در جنگ بسته شده بود. دلهره در بطن وجودش خانه کرده بود، از همان بدو تولد... شاید نتیجهٔ طپش قلبهای مضطرب پدرش بود یا مادرش...
دختری بود که رویا پردازی میکرد، میخواست خورشید را تصاحب کند و به همهٔ زیباییهای دنیا برسد. انگشتان دستانش رشد میکردند و رشد میکردند تا به اندازهٔ قطر زمین شوند. دلش میخواست همهٔ آدمها رو در آغوش بکشد ، دلش میخواست اونقدر قدرت داشت که نامردهای عالم رو نابود میکرد، دلش میخواست نامردهای عالم را با بوسهای از بین ببرد و نه با گلوله و تفنگ ... دلش میخواست به آنها که جان خود رو فدای آزادی میکنند بگوید درود درود درود.
با این حال، میتونم شرط ببندم که امیدوارترین دختر جهان بود! امید برای آینده، آزادی، تغییر...
گفتم : میتوانی بوسه زدن بر صورت خمینی و لاجوردی و احمد خاتمی و جنتی و ... را تصور کنی؟
دشمن این جانوران بودن مساوی با بوسه مِهر زدن بر بشریت است!
گفت : اگه اینها مامان يا بابا یا داداشم رو میکشتن، اونوقت باز هم من میتونستم با بوسهای اینها را از بین ببرم؟ یا با چاقوئی بدنشون رو تیکه تیکه کنم؟
الان که فکر میکنم میبینم همون گلوله بهتره! اما خوب، تو خواب، وقتی خوابند پس! که زجر نکشن!
نه! من اونقدر قوی نیستم که بتونم با بوسه این وحشی ها رو بکشم ...
چطوری میشه یک انسان رو کشت؟
چطور میشه لاجوردی رو نکشت؟
گفتم : منهم از کشتن بیزارم و آرزویم ایرانی بدون اعدام و تیرباران است.
و به همین دلیل نمیتوانم با مهرورزی از این جانیان نام ببرم. اینها تجسم عینی اعدام و تیرباران و مرگ هستند. اینها را نباید کشت، فقط روزی پاسخگوی جنایات خود باشند. همین
اشتراک در:
پستها (Atom)